روزگار نوشت



رد می شدم از کوچه ها. خب کجا برم الان با این حال

خونه خالم نزدیک بود فکر می کردم برم پیشش

ولی نه اشتباه بود.

زنگ میزنم ماهی فقط چند جمله. بعد یهو فکر میکنم اصلن برا چی باید بهش زنگ بزنم. من از همین آدم کم زخم نخوردم.

تلفن قطع می کنم.شدیدا دوست دارم با کسی حرف بزنم اما هیچ کس پیدا نمی کنم. و اشکالی نداره این قسمتی از رنج بزرگ شدنه.

 

میرسم به یه فلکه . جایی که بچه بودیم ی میرفتیم تا مامان از مدرسه بیاد. وسط فلکه یه حوض بزرگ بود و خوشحال شدم که فواره هاش هم بازه و این باعث میشد صدای آب زیادی یپیچه تو فضای پارک. جورابامو درمیارم و پاهامو میکنم تو آب.

گریه ام بند نیاد

هیچ کس تو پارک نیست نشستم لب حوض دارم زار زار گریه می کنم . به خاطر همه اتفاقایی که افتاد و حرفایی که شنیدم.

و هزاربار به خودم میگم خاک تو سرت مریم خاک تو سرت بدبخت. تو چرا اول ازدواج  قبول کردی که زیرزمین خونه مادرت اینا زندگی کنید که حالا مادر علی همچین تصوری در مورد خانواده ات داشته باشه و با گوه یکیشون کنه.

و دوست دارم داد بکشم که آهای ایها الناس وقتی ازدواج می کنید؛ مستقل بشید؛ شوهر یا مادرزن در یک آپارتمان زندگی نکنید سر جدتون.

شب شده پارک تاریکه راستش می ترسم. میرم دراز می کشم رو صندلی پارک. یک ساعتی میگذره که دستشوییم میگیره.

میرم دستشویی تو همین حین علی زنگ میزنه و بهش میگم که کارت پولش تو کیفم جا مونده میسپرم فلان مغازه بیاد بگیره. بعدم اون میگه با مامانم و خواهرم میخواهیم بریم سر فلان خیابون چایی میدن بخوریم و اینا تو هم میای؟ که میگم نه خودتون برید

دیگه داره دیر میشه. ساعت حدود ۷و ربع عصر بود که از خونشون اومدم بیرون و الان ساعت ۹ شده و من هنوز نشستم تو فلکه ی خلوت تاریک. اون چهارده میلیونی که برام واریز کرده بود. ده میلیونش رو واریز می کنم به کارت خودش. زنگ میزنه که چرا این کارو کردم و میگم نیازی به این پول ندارم.

به خودم فکر می کنم و به مگی ری به زنی که دوست دارم به قوی بودن اون باشم

دخترک زنگ میزنه که کجام. پام میشم میرم سمت خیابون دوست دارم کل شهر پیاده راه برم . از کنار مغازه ها رد میشم یادم میفته چندتا چیز ضروری مثل تاید و اینا برای خونه لازم داریم. میرم میگیرم از مغازه ها. یهو یه روسری فروشی هم میبینم حراج زده یادم میاد که عه من روسری چقدر وقته می خوام بخرم. دو تا روسری خوشگل ازش می خرم هرکدوم ۶۵ هزارتومن.

میرسم به سر خیابونی که از تهش پیاده روی شروع کردم. ساعت دیگه نزدیک ۱۱ شبه. دیگه تاکسی خیلی کمه. یه ماشین سوار میشم به مقصد خونه.  حدود ۴ ساعت تو فلکه و خیابونا فقط فکر کردم به خودم به علی به اینکه کجا اشتباه کردیم به آلمان

دخترک میاد استقبال که مامان کجا بودی چقدر دیر کردی.

میگم خرید بودم. میرم پایین صورتمو که از اشک زیاد  یه جوری شده میشورم خوب . یه کوچولو آرایش می کنم تا این حالت گریه ای چشمام معلوم نباشه. و میرم تا بقیه کار آپلود مدارک مامان عزیزمو تو سایت آموزش پرورش انجام بدم.

 

و الان ساعت از ۲ بامداد گذشته. لباس هایی که شسته بودم پهن کردم روی بند و دخترک رو خوابوندم و مثل شب قبل گفتم پایین می خوابیم.

و

نقطه سر خط


آخرین جستجو ها